یار و همسر نگرفتــــــم که گـــــــــــرو بود سرم
تــــو شدی مادر و من با همه پیری پســـــــرم
تو جگـــــرگوشه هم از شیر بریدی و هنـــــــوز
من بیچـــــــاره همان عاشق خونیــن جگــــرم
خون دل می خورم و چشــــــم نظربازم جـــام
جرمم این است که صاحبــــدل و صاحب نظـرم
من که با عشق نرانــــــدم به جوانـی هوسی
هوس عشق و جوانـــی ست به پیــرانه سرم
پدرت گوهــــــــــر خود تا به زر و سیم فــروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پـــــــدرم
عشـــق و آزادگــی و حسن و جوانــی و هنـــر
عجبــا هیچ نیرزیـــــــــــــــد که بی سیم و زرم
هنــــــــــــرم کاش گره بند زر و سیمـــــــم بود
که ببــــــــــــــازار تو کـــــــــاری نگشود از هنرم
سیـــــــزده را همه عالم بدر امروز از شهـــر
من خود آن سیزدهـــــــم کز همه عالم بـدرم
تا بدیـــــــــوار و درش تازه کنم عهـد قــــــــدیم
گاهـــــــــی از کوچه معشوقه خود می گــذرم
تو از آن دگـــــــــــــری، رو که مـــــرا یاد تو بس
خود تو دانـــــــــی که من از کان جهانی دگرم
از شکــــــــــــار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیــــــــــرم و جوی شغــــــالان نبود آبخـــورم
خون دل مـــــــوج زند در جگــــــرم چون یاقوت
شهــــریــــــارا چکنم لعلــــم و والا گهـــــرم
ماجرای سروده شدن شعر سیزده بدر شهریار
ماجرای سرودن این شعر از آنجا آغاز میشود که پس از آنکه شهریار بدلیل بیپول بودن از وصال معشوقهاش باز میماند و رقیب عشقی ثروتمندش با معشوقه شهریار ازدواج میکند، شهریار در حسرت و اندوه عشق قدیمیاش از روزگار دل میبرد. تقریبا سه سال پس از این شکست عشقی، در سفری به تهران، در روز سیزده بدر، برای فراموش کردن غم و غصه های درونش، به دعوت دوستانش به باغی میرود. در حالی که شهریار در گوشهی باغ به تنهایی به یاد روزهای پرشور گذشتهاش نشسته و در حال اشک ریختن بوده است، توپ دخترکی خردسال به پهلوی شهریار برخورد میکند. شهریار با مهربانی به دخترک زیبا نگاه میکند و توپ را به او میدهد. پس از رفتن دختربچه، شهریار او را با نگاه تعقیب میکند و با کمال تعجب میبیند که مادر کودک، همان معشوقه قدیمی او است. شهریار دربارهی آن روز میگوید:
«وای... ناگهان سرم گیج رفت، احساس كردم بین زمین و آسمان دیگر فاصلهای نیست... او بود... عشق از دست رفته من... همراه با شوهر و فرزندش...! آری... او بود... كسی كه سنگ عشق بر بركه احساسم افكند و امواج حسرت آلود ناكامیش، مرزهای شكیباییم را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ سرودم»
پیام بازدیدکنندگان
دیدگاه و پیام شما